آنچه گذشت، می گذرد و خواهد گذشت...

مکانی آرام برای شروع نوشتن و ادامه دادن آن.

که چه بشود؟

۴ بازديد

یکی از چالشی ترین سوال های زندگی ام "که چه بشود؟" است.که چی بشه بری فلان کار و بکنی؟ که چی بشه این کار و شروع کنی ؟که چی بشه فلان کار و ادامه بدی؟ از این دست غرغر ها، از این دست نشخوار فکری ها، آن هم در این شرایط خر تو خر مملکت، همیشه در گوشه ذهنم وجود دارند. گوشه ی ذهن که چه عرض کنم عملا میدان ذهنم شده و من در حال چرخش مدام به دور این میدان تا شاید آن گوشه ی ذهنم را پیدا کنم و کمی در آن آرام بگیرم.

"نوشتن " این مصدر پنج حرفی مرا به "بنویس" امر کرد و بنویس به "نوشته" تبدیل شد. در آن لحظه حس کردم آن گوشه ذهنم را پیدا کردم که می توانم در آن آرام بگیرم و به "که چه بشود؟" های زندگی ام فکر کنم و برایش جوابی پیدا کنم و جواب را باید زندگی می کردم.

"نوشته" ها تبدیل به جریان زندگی شدند، ارزش ثبت کردن را بیشتر درک کردم و تغییرات را بهتر دیدم. آن جا هم که تغییری نبود درد مزمنی را حس کردم که نیاز به رسیدگی داشت. از توهمات فاصله گرفتم. زمان به تندی می گذشت اما زندگی کند بود. پیشرفت سریع نبود و زمان مرا جا می گذاشت.اوایل کار جریان زندگی خشن تر از نوشته هایم بود اما بعد ها نوشته هایم خشن تر شدند و آنجا بود که فهمیدم ترکیب "نوشتن" و "صداقت" چه ترکیب خشن و قوی ای است. ضربه های قوی این ترکیب،  اول به خودم اصابت کرد و گریه ها و خنده ها و احساسات را به من شناساند و قوی ترم کرد.

گاها "که چه بشود؟" های زندگی ام جواب ندارند و گاها جواب ها حتی خودم را هم قانع نمی کنند، اما فکر می کنم این که خودم را در این گوشه نگه دارم خیلی بهتر از چرخیدن با سرعت زیاد دورآن میدان است.

سخن را کوتاه می کنم، این جا آن گوشه ذهنم است، به گوشه ذهن من خوش آمدید.

 

با هم نویسی

۴ بازديد

 امروز پیامی در تلگرام از کسی دریافت کردم که در یک گروه نویسندگی با هم بودیم. از ایده"با هم نویسی" که در گروه مطرح شد می گفت که برای منظم تر شدن در نوشتن لازم است هر روز یک ساعت مشخص داشته باشیم و تمرینات مختلف نوشتن راانجام دهیم و من هم استقبال کردم. اینجور مواقع آن قدر فکر نمی کنم که چه می شود و چه طور می شود. انجام دادن کاری که باعث میشود منظم تر بنویسم برایم کافیست. قرار نیست اثر فاخری تولید شود و ذات این گونه تمرینات همین است که در آن قراراست یادبگیری و خلاقیتت را بهتر کنی. این با هم نویسی از امروز آغاز می شود و امیدوارم نتیجه خوبی داشته باشد.

  این روز ها بیشتر دارم با خرده عادت هایم و در حد خرده عادت هایم پیش می روم و برای فرشته چند سال پیش احتمالا این فاجعه و باعث ناامیدی بود اما برای الان من فوق العادس. رها کردن کمالگرایی و قبول کردن این که زندگی یک خط ثابت رو به بالا یا رو به پایین نیست پروسه کوتاه مدتی نبود و همچنان هم ادامه دارد اما از این که می بینم حالم بهتر می شود دلم می خواهد خودم را بغل کنم وبگویم آفرین! تازه کجایش را دیدی؟بهتر هم می شود.

 اما گاهی... حس پوچ بودن دارم.نمی دانم که این حس کافی نبودن ریشه در دوران کودکی دارد یا انتظارات تمام نشدنی بقیه از آدم، یا شاید نیاز به تشویق و حمایت در جاهایی از زندگی که واقعا نیاز داشتم. اقرار به خلا های زندگی درد دارد. وقت هایی هم هست که فکر می کنم آن پوسته ی تخس و همه چی به جهنم خود را حفظ کنم تا شاید از من محافظت کند اما قبول ضعف ها باعث می شود دیگر برای پنهان کردنشان انرژی نگذاری و این یعنی یک قدم به قوی تر شدن نزدیک تر بشوی.البته امیدوارم! در حال حاضر فقط می توانم بگویم امیدوارم.